وقتی شخصیت فرعی داستان(ها) خسته میشه،اشکالی نداره اگه یه استراحتی بهش بدین. نبودنش هیچ اختلالی توی داستان به وجود نمیاره.
خیلی خوب میشه اگه بعضی وقتا بیشتر به ابعاد دیگه ی شخصیت ها بپردازید و اونا رو از بقیه متمایز کنید.
يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
وقتی شخصیت فرعی داستان(ها) خسته میشه،اشکالی نداره اگه یه استراحتی بهش بدین. نبودنش هیچ اختلالی توی داستان به وجود نمیاره.
خیلی خوب میشه اگه بعضی وقتا بیشتر به ابعاد دیگه ی شخصیت ها بپردازید و اونا رو از بقیه متمایز کنید.
از اونجایی که وقتی شروع به نوشتن میکنی نباید یه لحظه م درنگ کنی و بدون فکر و هماهنگی قبلی هر چی به ذهنت اومد و بنویسی، منم سعی میکنم که مثل پست قبل انقدر شسته رفته نباشه این پست تا بی فکر بودنشو خوب نشون بده.
از اونجایی که این تمرین جواب داد و من با خود درونیم ارتباط موثر برقرار کردم، دوبار سراغ این تمرین اومدم، ولی یه ذره وسواس نمیذاره که این تمرینو درست انجام بدم و از اونجا که عوال حواس پرت کننده جزیی از زندگی ما شده این تلاشها زیاد جواب نخواهند داد ولی بازم با این حال کاریه که از دستم برمیاد، اولین چیزی که مینویسم اینه که اصلا نمیشه بدون سانسور حرف زد نه بخاطر اینکه حرفایی که میخوام بزنم حرفای بدین، یا چیزیو نقض میکنن، بخاطر اینه که یه چیزایین که به محض بیان شدن تو دسته ی قبول شده ها قرار میگیرن و علاوه بر اون اینجا یه وبلاگه، و نه از نوع شخصیش، یه مدل بی طرفدارش.
من میخوام به اینکه چی سرم اومده(اگه واقعا چیزی شده باشه) فکر کنم ولی مثل اینکه دنیای بیرون جلومو میگیره، و دقیقا وقتی که من میخوام بیام بلاگ و پست شماره دو رو بذارم، همسایمون حس مهمونیش میگیره و با امکاناتی که داره آهنگای ۶&۸ پلی میکنه و ما دچار دوگانگی احساسات میشیم و در حال زاری قر میدیم و میگیم یارم ای یار یار ضربدر ۲
این اصلا بخاطر این نیست که سطح فرهنگی این جامعه (این جامعه ی نوعی نه ها، به معنای واقعی کلمه این جامعه) پایینه، بلکه بخاطر اینه که کائنات هستی سعی در خوشحالسازی من دارن.( بذار این طوری فکر کنیم، بهتره)
و در همین لحظه که من میخوام مثبت فکر کنم باید به سوال «فکر کردی کی ای مگه؟!» که ذهنم ازم میپرسم هم جواب بدم.
باید بگم که من وقت گذاشتم و اومدم که بن وضعیت فعلیم رسیدگی کنم ولی مثل اینکه از نظر بعد زمانی دقیق نبودم
پس: کاری که ازم بر میومدو برات انجام دادم. نتیجه ندادنش به من ربطی نداره.
اولا که سلام جناب کیگو. (منظور اینه که سراغی نمیگیری ازمون)
دوما که اصلا شما کاری به فرمت اسم گذاری پستها نداشته باش. (تا اطلاع ثانوی)
سوما سفارش شده که برای نظم ذهنی هر شب ۱۰ دقیقه تمام تفکرات روی کاغذ اورده بشه. (که کنایه از نوشتنه دیگه، مگه نه)
و دقیقا وقتی که من به خودم میگم که نسل بلاگنویسی ورافتاده باید تو آپدیتای بلاگ اکسوال اوتاکو پیدا کنم، دلیل چیست ای شیخ؟ این میتونه یه دلیل دیگه م داشته باشه و اون اینه که این فضاها رو با ما تنها گذاشتن(یعنی چی دقیقا؟!)
و قطعا برای پست گذاری لبتاب برای شما(ی نوعی) بهتر است. ولی چقدر خوب میشد اگه بلاگ اپ داشت.(نگید که داره و من از کاروان جا موندم)
انقدر ننوشتم که الان فکرام تو ترافیک موندن، به همم راه نمیدن هیچ کدومشون.
۱- همه هم دیگه رو به نوعی اکسپلویت میکنن(حالا یعنی چی؟) یعنی چرخه آسیب زدن به همو ادامه میدیم، الف به ب ، ب به بعدی، بعدی به حسن آقا، حسن آقا به ط، ط به ع.شروه، ع.شروه (چرا ایشون عاخه) به فرد دیگه و فرد دیگه به الف(گفتم چرخه نوعیمونو تکمیل کنم) آسیب میزنن و این چیز بدیهیه اصلا لازم نیست بهش فکر بشه چه برسه به اینکه ذهنم اشغال کنه)
۲- مورد بعدی که میخوام بگم اینه که گیر کردن تو یه رابطه بد واقعا میتونه اعصابتونو هفته ها یا شاید ماهها داغون کنه.
حالا رابطه بد چیه؟ (چیزی نیست آروم باشین) دوستیه که مدام از خودش(و قطعا نه قسمتای شادش) حرف بزنه، تمام تلاشای تو برای عادی جلوه دادن زندگی و اتفاقاتشو نادیده بگیره و باعث بشه احساس کنی دیگه دلت نمیخواد از جات پا شی.
۳-اینکه من چرا باید درباره روابط صحبت کنم یه سواله، مگر نه اینکه خودم همچین چیزیو قبول کردم؟
۴-کشف شد که نوشتنای من درواقع تلاشی برای ورود به دنیای ذهن بوده و با متوقف شدن ذهن نوشتنم متوقف شده(یا ممکنه بالعکس باشه)
۵-اینکه آدم آرزوهای کوچیکی داشته باشه واقعااااا به خودش مربوطه
۶-من هنوز بهش فکر میکنم و یاد قضیه (بنا به تصمیم نویسنده حذف شد) میوفتم، و فکر میکنم که اون موقع اگه طور دیگه ای رفتار کرده بودمم الان چیزی عوض نمیشد.
۷-از دراما بدم میاد، منظورم سریالای تلویزیونی نیست منظور داستانای آبکی و بدنوشته شده ایه که تو زندگی عادی همه (زندگی خاصم داریم مگه) پیش میاد.
۸-اینکه من بهت اهمیت میدمو باور نکن. تحت هیچ شرایطی.
۹-فکر کنم بسه دیگه.
۱۰-من تو ذهنم دنبال مسائل قدیمی تر بودم ولی.
۱۱-نه واقعا مثل اینکه دیگه چیزی نمیخوام بگم.
به طور کامل از انسانیت خارج شدم
اسم فارسی ای که برای کتابه انتخاب کردن یکی از این دوتاست احتمالا... کامل نخوندمش هنوز،ولی تا اینجا به نظرم شخصیت اصلی که اسمش یوزوئه یه نمونه اغراق شده از همه آدم"بزرگا"ئه.
همه وقتی ماسک طرف مقابلشون میوفته میترسن (البته از اینم که ماسک خودشون از صورتشون بیوفته میترسن )، چون زیر اون ماسکه یه هیولائه:)
و اون ترسه یه لحظه اس. انقدر کوتاهه که فهمیده نمیشه. وقت نمیکنی برای حست اسم بذاری. بعد یه مدتم عادی میشه ذهن روش دفاعیشو پیدا میکنه و فکر میکنی که دیگه نمیترسی.
یاد یه تیکه از دلتورا افتادم که "لیف، باردا(؟) و جاسمین" به یه قبیله ای میرسن که همشون ماسک میزدن به صورتشون. تا وقتی بچه بودن فکر میکنم ماسکه موقتی بود و بعد که بالغ میشدن بهشون یه ماسک خاص میدادن که میچسبید به صورتشون(این قضیه اصلاااا معنی خاصی نداره ها). به بقیه آدما هم میگفتن "صورت برهنه" یا یه همچین چیزی... ده دوازده سال پیش بود که میخوندمش.
احتمالا وضعیت ما هم یه شباهتایی به این قبیله هه داره که یادش افتادم. ولی ما به کسی نمیگیم "صورت برهنه" میگیم:"بی ادب" یا یه سری چیزای دیگه که معنی ش میشه همون "صورت برهنه" نمیحوام ذهنتونو ببندم . خلاصه هر چیزی که میتونه معنی "کسی که خود واقعیشو پنهان نمیکنه" بده.
چطوری هر روز پست میذاشتم قبلا؟ اصلا یادم نیست.
و یه سوال جواب داده نشده م اینه که فیزیک به چه درد منه دانشجوی گرافیک میخوره واقعا؟
طول نیم سایه ای که میوفته رو پوسترتونو حساب کنید.........
اگه مدلو بذاریم بین دوتا آینه نود درجه تصویری که نهایتا روی برگه میکشید چندتاعه؟........
از کوره آفتابی در طراحی فونت چه استفاده ای میشه؟...........................
نه، واقعا یه نفر باید دلیل فیزیک خوندنو به من بگه.
- چون جزو درساته........
حالا مهم نیست پاسش میکنم^_______^
بعد از ورزش مغزی هم که ورزش جسمی داشتیم، که خیلی خوش گذشت بهم. ولی استاد گفت تازه امروز هیج کاری نکردیم :/
از این که زیاد تو مترو نمیمونم بسیار خوشحالم^______^ چون واقعا تا یه حدی آدم تحمل داره از همین جا هم برای همه کسایی که هر روز با مترو میرن سر کار و دانشگاه و اینا و بیشتر از چهل دیقه تو متروئن از خدا طلب آمرزش (بخونید صبر) میکنم.
امروز رفتیم کافه روبه رو دانشگاه انقدر فس فس کرد تا کلاسمون دیر شد:/
استاده م نامردی نکرد تاخیر زد://////
کمد گرفتم. بهم گفتن این محلتش تموم شده برو قفلشو بشکن وسایلشم بریز بره..............
منم چون کردم ولی با عذاب وجدانا! از وی عذرخواهی میکنم، اون دفتراتم کلی خاک گرفته بود برات انداختمشون دور :/
فعلا همینا تا یه روز دیگه