♦همچنان نابالغ♦

#۳ وقتی شخصیت فرعی خسته میشه:

وقتی شخصیت فرعی داستان(ها) خسته میشه،اشکالی نداره اگه یه استراحتی بهش بدین. نبودنش هیچ اختلالی توی داستان به وجود نمیاره.

خیلی خوب میشه اگه بعضی وقتا بیشتر به ابعاد دیگه ی شخصیت ها بپردازید و اونا رو از بقیه متمایز کنید.


#۲ از نا بسامانی وضعیت بگو

از اونجایی که وقتی شروع به نوشتن میکنی نباید یه لحظه م درنگ کنی و بدون فکر و هماهنگی قبلی هر چی به ذهنت اومد و بنویسی، منم سعی میکنم که مثل پست قبل انقدر شسته رفته نباشه این پست تا بی فکر بودنشو خوب نشون بده.

از اونجایی که این تمرین جواب داد و من با خود درونیم ارتباط موثر برقرار کردم، دوبار سراغ این تمرین اومدم، ولی یه ذره وسواس نمیذاره که این تمرینو درست انجام بدم و از اونجا که عوال حواس پرت کننده جزیی از زندگی ما شده این تلاشها زیاد جواب نخواهند داد ولی بازم با این حال کاریه که از دستم برمیاد، اولین چیزی که مینویسم اینه که اصلا نمیشه بدون سانسور حرف زد نه بخاطر اینکه حرفایی که میخوام بزنم حرفای بدین، یا چیزیو نقض میکنن، بخاطر اینه که یه چیزایین که به محض بیان شدن تو دسته ی قبول شده ها قرار میگیرن و علاوه بر اون اینجا یه وبلاگه، و نه از نوع شخصیش، یه مدل بی طرفدارش.

من میخوام به اینکه چی سرم اومده(اگه واقعا چیزی شده باشه) فکر کنم ولی مثل اینکه دنیای بیرون جلومو میگیره، و دقیقا وقتی که من میخوام بیام بلاگ و پست شماره دو رو بذارم، همسایمون حس مهمونیش میگیره و با امکاناتی که داره آهنگای ۶&۸  پلی میکنه و ما دچار دوگانگی احساسات میشیم و در حال زاری قر میدیم و میگیم یارم ای یار یار ضربدر ۲

این اصلا بخاطر این نیست که سطح فرهنگی این جامعه (این جامعه ی نوعی نه ها، به معنای واقعی کلمه این جامعه) پایینه، بلکه بخاطر اینه که کائنات هستی سعی در خوشحالسازی من دارن.( بذار این طوری فکر کنیم، بهتره)

و در همین لحظه که من میخوام مثبت فکر کنم باید به سوال «فکر کردی کی ای مگه؟!» که ذهنم ازم میپرسم هم جواب بدم.

باید بگم که من وقت گذاشتم و اومدم که بن وضعیت فعلیم رسیدگی کنم ولی مثل اینکه از نظر بعد زمانی دقیق نبودم

پس: کاری که ازم بر میومدو برات انجام دادم. نتیجه ندادنش به من ربطی نداره.


#۱نصف سال که رفت ولی بازم باشه... قبولت داریم(!)

اولا که سلام جناب کیگو. (منظور اینه که سراغی نمیگیری ازمون)

دوما که اصلا شما کاری به فرمت اسم گذاری پستها نداشته باش. (تا اطلاع ثانوی)

سوما سفارش شده که برای نظم ذهنی هر شب ۱۰ دقیقه تمام تفکرات روی کاغذ اورده بشه. (که کنایه از نوشتنه دیگه، مگه نه)

و دقیقا وقتی که من به خودم میگم که نسل بلاگنویسی ورافتاده باید تو آپدیتای بلاگ اکسوال اوتاکو پیدا کنم، دلیل چیست ای شیخ؟ این میتونه یه دلیل دیگه م داشته باشه و اون اینه که این فضاها رو با ما تنها گذاشتن(یعنی چی دقیقا؟!)

و قطعا برای پست گذاری لبتاب برای شما(ی نوعی) بهتر است. ولی چقدر خوب میشد اگه بلاگ اپ داشت.(نگید که داره و من از کاروان جا موندم)

انقدر ننوشتم که الان فکرام تو ترافیک موندن، به همم راه نمیدن هیچ کدومشون. 

۱- همه هم دیگه رو به نوعی اکسپلویت میکنن(حالا یعنی چی؟) یعنی چرخه آسیب زدن به همو ادامه میدیم، الف به ب ، ب به بعدی، بعدی به حسن آقا،‌ حسن آقا به ط، ط به ع.شروه، ع.شروه (چرا ایشون عاخه) به فرد دیگه و فرد دیگه به الف(گفتم چرخه نوعیمونو تکمیل کنم) آسیب میزنن و این چیز بدیهیه اصلا لازم نیست بهش فکر بشه چه برسه به اینکه ذهنم اشغال کنه)

۲- مورد بعدی که میخوام بگم اینه که گیر کردن تو یه رابطه بد واقعا میتونه اعصابتونو هفته ها یا شاید ماهها داغون کنه.

حالا رابطه بد چیه؟ (چیزی نیست آروم باشین) دوستیه که مدام از خودش(و قطعا نه قسمتای شادش) حرف بزنه، تمام تلاشای تو برای عادی جلوه دادن زندگی و اتفاقاتشو نادیده بگیره و باعث بشه احساس کنی دیگه دلت نمیخواد از جات پا شی.

۳-اینکه من چرا باید درباره روابط صحبت کنم یه سواله، مگر نه اینکه خودم همچین چیزیو قبول کردم؟

۴-کشف شد که نوشتنای من درواقع تلاشی برای ورود به دنیای ذهن بوده و با متوقف شدن ذهن نوشتنم متوقف شده(یا ممکنه بالعکس باشه)

۵-اینکه آدم آرزوهای کوچیکی داشته باشه واقعااااا به خودش مربوطه 

۶-من هنوز بهش فکر میکنم و یاد قضیه (بنا به تصمیم نویسنده حذف شد) میوفتم، و فکر میکنم که اون موقع اگه طور دیگه ای رفتار کرده بودمم الان چیزی عوض نمیشد.

۷-از دراما بدم میاد، منظورم سریالای تلویزیونی نیست منظور داستانای آبکی و بدنوشته شده ایه که تو زندگی عادی همه (زندگی خاصم داریم مگه) پیش میاد.

۸-اینکه من بهت اهمیت میدمو باور نکن. تحت هیچ شرایطی.

۹-فکر کنم بسه دیگه.

۱۰-من تو ذهنم دنبال مسائل قدیمی تر بودم ولی.

۱۱-نه واقعا مثل اینکه دیگه چیزی نمیخوام بگم.


زوال بشری (؟)

به طور کامل از انسانیت خارج شدم

اسم فارسی ای که برای کتابه انتخاب کردن یکی از این دوتاست احتمالا... کامل نخوندمش هنوز،ولی تا اینجا به نظرم شخصیت اصلی که اسمش یوزوئه یه نمونه اغراق شده از همه آدم"بزرگا"ئه.

همه وقتی ماسک طرف مقابلشون میوفته میترسن (البته از اینم که ماسک خودشون از صورتشون بیوفته میترسن )، چون زیر اون ماسکه یه هیولائه:)

و اون ترسه یه لحظه اس. انقدر کوتاهه که فهمیده نمیشه. وقت نمیکنی برای حست اسم بذاری. بعد یه مدتم عادی میشه ذهن روش دفاعیشو پیدا میکنه و فکر میکنی که دیگه نمیترسی.

یاد یه تیکه از دلتورا افتادم که "لیف، باردا(؟) و جاسمین" به یه قبیله ای میرسن که همشون ماسک میزدن به صورتشون. تا وقتی بچه بودن فکر میکنم ماسکه موقتی بود و بعد که بالغ میشدن بهشون یه ماسک خاص میدادن که میچسبید به صورتشون(این قضیه اصلاااا معنی خاصی نداره ها). به بقیه آدما هم میگفتن "صورت برهنه" یا یه همچین چیزی... ده دوازده سال پیش بود که میخوندمش.

احتمالا وضعیت ما هم یه شباهتایی به این قبیله هه داره که یادش افتادم. ولی ما به کسی نمیگیم "صورت برهنه" میگیم:"بی ادب" یا یه سری چیزای دیگه که معنی ش میشه همون "صورت برهنه" نمیحوام ذهنتونو ببندم . خلاصه هر چیزی که میتونه معنی "کسی که خود واقعیشو پنهان نمیکنه" بده.


No need to use google translate you know?

سوالی که برای من پیش اومده اینه که خزنده ها چطوری میتونن کامنت بذارن؟!
یعنی بلاگ جلوشونو نمیگیره؟ یا اینا خیلی پرروئن؟
بعدم این که اینجا نیاز به به روز رسانی داشت پس اومدم یه چیزی بنویسم...
دوباره مود سوینگ رو دچار شدم/:
یا شایدم اون منو دچار شده؟
به هر حال که مهم نیست... نمیخوام غر بزنم و همینطوری کلی از متن کم میشه
یه فضای شخصی میخوام که یه مدتی رو توش سپری کنم
...
شخصی...
ایزوله...
با درهای بسته شده
دو سه روز... یه روز ؛نمیدونم.
به اندازه ای که به نظر بیاد بسه

خب بنویس دیگه :/

چطوری هر روز پست میذاشتم قبلا؟ اصلا یادم نیست.

و یه سوال جواب داده نشده م اینه که فیزیک به چه درد منه دانشجوی گرافیک میخوره واقعا؟

طول نیم سایه ای که میوفته رو پوسترتونو حساب کنید.........

اگه مدلو بذاریم بین دوتا آینه نود درجه تصویری که نهایتا روی برگه میکشید چندتاعه؟........

از کوره آفتابی در طراحی فونت چه استفاده ای میشه؟...........................

نه، واقعا یه نفر باید دلیل فیزیک خوندنو به من بگه.

- چون جزو درساته........

حالا مهم نیست پاسش میکنم^_______^

بعد از ورزش مغزی هم که ورزش جسمی داشتیم، که خیلی خوش گذشت بهم. ولی استاد گفت تازه امروز هیج کاری نکردیم :/

از این که زیاد تو مترو نمیمونم بسیار خوشحالم^______^ چون واقعا تا یه حدی آدم تحمل داره از همین جا هم برای همه کسایی که هر روز با مترو میرن سر کار و دانشگاه و اینا و بیشتر از چهل دیقه تو متروئن از خدا طلب آمرزش (بخونید صبر) میکنم.

امروز رفتیم کافه روبه رو دانشگاه انقدر فس فس کرد تا کلاسمون دیر شد:/

استاده م نامردی نکرد تاخیر زد://////

کمد گرفتم. بهم گفتن این محلتش تموم شده برو قفلشو بشکن وسایلشم بریز بره..............

منم چون کردم ولی با عذاب وجدانا! از وی عذرخواهی میکنم، اون دفتراتم کلی خاک گرفته بود برات انداختمشون دور :/

فعلا همینا تا یه روز دیگه


فیکشن

واسه خودت وجود خارجی پیدا میکنی و از فکر کردن به این که "الان کدومم" نجاتم میدی.
شاید همدیگه رو ببینیم. شاید از هم خوشمون بیاد~که بعید میدونم~
برا خودت زندگی می کنی بدون من. بدون نگرانی. میخندی. گریه میکنی. عصبانی میشی. و
بدون اینکه ذره ای شک داشته باشی .
نمیدونم تقصیر کیه. خودت یا من یا شایدم هیچ کدوم.

بازی؛سرنوشت

آهم^^
یه فکرایی هست که به زور راه خودشو به ذهن آدمی پیدا میکنه و یکی از اونایی که به ذهن من راه پیدا کرد مثل یه تیکه از یه فیلم بی سر و ته بود، من و سرنوشت بین جمعیت داشتیم با هم میرقصیدیم یا بهتر بگم سرنوشت داشت منو با خودش این ور و اون ور میکشید؛
یه لباس قرمز تنم بود که حیلییی به عجیب بودن فکر اضافه میکنه و با اینکه همیشه فکر میکردم سرنوشت زنه ولی تو فکرای من یه مرد قد بلند بود که صورتشو نمیدیدم.
خلاصه که محکم نگه م داشته بود و داشت میرقصید و وقتی اطرافمو نگاه کردم یعالمه چهره آشنا دیدم و که اونام داشتن میرقصیدن ولی انگار سرنوشت به ریتم آهنگ توجه نداشت و با یه آهنگی که من نمیشنیدم میرقصید.
الان فکر کنم تقریبا بدونم این فکر چه معنی ای میده ولی اگه به زبون بیارمش دیگه راه برگشتی نیست!
++++
اسم این پستو از روی steins;gate و chaos;head برداشتم از فرمتش خوشم اومده بود*_*

خزنده ها، اعتراف ، لیگ بازیهای رایانه ای

*جیغ بنفش-آبی*
-چرا اینا انقدر زیاد شده ن؟
+چون اینجا کسی زندگی نمیکنه...
*خزنده ها از سرو کول کیگو و مینا بالا میرن؛کیگو بی خیال نودلشو هورت میکشه*
-پس تو اینجا چی کاره ای؟!
*کیگو ابرو بالا میندازه*
+نمیدونم؛خودت چی فکر میکنی؟
###
یک اعترافی میکنم:
یه بار که تو بی ار تی خوابم برده بود، تو یه ایستگاه یه دفعه بیدار شدم و پریدم بیرون. وقتی اومدم برم سمت پل هوایی دیدم که سر جاش نیست:/
دور و برمم که نگاه کردم با یه سری مغازه ی نا آشنا روبه رو شدم:/
ولی خب راه خونه رو بلد بودم! فکر کردم خیلی نزدیکه و پیاده میتونم برم و راه افتادم. ولی هر چی میرفتم نمیرسیدم:/

###
من خیلی دوست داشتم تو لیگ بازیای کامپیوتری مسابقه بدم:////
ولی خدایی بازیای پلتفرم پی سیش چی بود عاخه؟
بقیه رو ندیدم:/
"ما گیمریم، ما یه خانواده ایم" منم مادربزرگ خانواده ام،خوشبختم:(
حالا جسارت خدمت دوستان گیمرم نباشه :دی
براتون آرزوی موفقیت و سفر به کره جنوبی رو دارم؛ فقط رفتین اونجا برام سوغاتی پهنای باند بیارید:/

"پرنس" ناکتیس و یه سری موارد دیگه

موسیقی متن این پست آهنگ آغاز اینجاست رضا پیشروعه...
خیلی وقت پیش گوشش داده بودم و اخیرا ورسش رو مغزم راه میرفت دوباره گرفتم گوش دادمش عصر اطلاعات/ارتباطاته دیگه
------- حرفم بریده میشه

----بر میگردم
خب برای شکستن سکوت بلاگ اومده بودم پست فصلی بنویسم مثلا درباره یه روز بارونی یا حتی ولنتاین ولی الان دیگه نمیخوام بنویسم
قبلا توی پستا گفته بودم که من فکر نمیکنم پس نیستم و الانم دارم سعی میکنم زحمتایی که برای فکر نکردن کشیدم هدر نره
ولی اتفاقایی افتاد برام که باعث شد فکر کنم:/
به یه سری چیزا که شاید هیچ وقت دوباره پرونده شو باز نمیکردم
مثل اینکه "چرا خدا ما رو آفرید؟"
این یه سوال جواب داده شده بود خیییییلی وقت پیش جوابشو گرفته بودم انقدری خیلی وقت پیش که الان یادم رفته چه جوابی بود ولی میدونم با این فکرایی که-نمیگم جواب- الان دارم زمین تا آسمون فرق داشتن
-//
FFXV میخوام ولی نمیدونم کجای برنامه زندگیم جاش بدم از fata morgana no yakata یه ماهم نگذشته گیمم یه قضیه ای شبیه همین فکر کردن /نکردنه
وقتی که یه چیزی برمیگردونت دوباره باید از اول زحمت بکشی و راهی که برگشتی رو از اول شروع کنی
حالا من نمیگم گیم بده:/ از فکر کردن و به نتیجه های وحشتناک رسیدن بهتره :|
ولی برای من نماد گذشته ایه که دل کندن ازش برام خییییلی سخت بود/هست
راستش هنوزم تو ذهنم بعضی لحظه ها رو -که شاید اصلا برام اون موقع مهم نبودن مثل از پله بالا رفتن یا تو خیابون راه رفتن- "زندگی" میکنم
ولی این مرحله رو هم که رد کنم وارد دنیای واقعی میشم \°=°/
------
دیگه نمیدونم چی بنویسم
الان قشنگ حس قاتلی که باور داره مقتول قبل ازینکه بخواد کشته شه مرده بوده رو درک میکنم خصوصا اون لحظه ای که براش توضیح میدن که دقیقا مقتول کی و چجوری مرده و اونم همه چیو یادش میاد، یادش میاد که آره مقتول اون موقع زنده بوده و حس عذاب وجدان شدید و اینکه دیگه کاری ازش برنمیاد بهش دست میده/^o^\
و در خلاصه بگم که:
آدم بعضی وقتا یه حسایی داره که نباید بروز بده نمیگم سرکوبش کنه چون بعضی حسا شدیدتر از این حرفان :| چون اینجوری برای همه بهتره
چون اینجوری یه اتفاقایی که به نظرت نباید بیوفته نمیوفته....
نسخه ماجراجویی کاملا برعکسه و آدم برای هیچی نباید آمادگی داشته باشه
خب بسه دیگه
شب شما بخیر

♦آدم باید بعضی وقتا بشینه پیش خودش
ببینه حالش چطوره، چی کارا میکنه، از چی خوشحاله/ناراحته...
♣چقدر تو این مدت برای بهتر شدن تلاش کرده
اصلا پیشرفتی داشته یا نه
♠همچنان نابالغه؟ یا نه از همه لحاظی کامل شده؟
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan