سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵
اینجا صفحه سیصد و اندی از یه رمان عشقی هفتصد صفحه ای نیست
و اگه باشه هم من جزو کاراکترای اصلی ش نیستم
که به علاقه م(که تا حالا نمیدونستم و تو این سیصد صفحه م نفهمیده بودم) نسبت به یکی از کاراکترای فرعی پی ببرم
ولی...
من واقعا تحسینش می کنم:) و الانم که قراره چند وقت نبینمش یه حس بدی مثل ناراحتی دارم! البته اینا کافی نیست که بگی "تو اونو دوست داشتی/داری"...
یاد یه متنی افتادم که میگفت هر وقت با آقآتُونـ دعواتون شد جلوش گریه کنید:) [البته پوکر فیس اینجا بهتر بود]
بعدش یه نفری تو مغزم گفت: اینجوری قیافه نگیرا! گریه کردن تو این مواقع خعلیم کار فمنینیه:|
منم یاد حرف یکی از آقا معلمام افتادم که پرسیده بود ازم:اصلا تو گریه م میکنی؟
و بعدش این سوال در ذهن من ایجاد شد که آیا اصلا من فمنین هستم؟
البته مهم نیست که "من" چی فکر می کنم... چون آدم خودشناسی رو از حرف دیگراان به دست میاره...
ja...